.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۰→
وقتی بخونم اول رو گفت،دستش و به صورت میکروفن جلوی دهنش گرفت وادای خوندن درآورد وبرای بخونم دومش هم کتابی دستش گرفت و ادای کتاب خوندن درآورد.
بااین حرکتش،بچه ها زدن زیر خنده...منم خنده ام گرفته بود!!خیلی بامزه اَدا در میاورد!
حسینی حسابی ازکوره در رفت وبا صدایی که به زور داشت کنترلش می کرد که بالا نره،گفت: برو بیرون ارسلان.
ارسلان خونسرد تراز دفعه های قبل گفت:واسه چی؟!
- برای اینکه من میگم!
- آخه...
حسینی عصبی پرید وسط حرفش: آخه ماخه نداریم،بیرون!
ارسلان که دید چاره ای نداره و اگه یه ذره دیگه بمونه،حسینی دکوراسیونش و میاره پایین،به ناچار بلند شدو به سمت در کلاس رفت.
حسینی ادامه داد:
- وشما خانوم رحیمی به خاطر بی انظباطیتون باید تشریف ببرید بیرون.ارسلان توهم به خاطر مسخره بازیت باید بقیه کلاس و توحیاط دانشگاه سر کنی!هردوتون هم جلسه بعدی حق پاگذاشتن توکلاس و ندارین تا من تکلیفتون رو روشن کنم!حالا هم بیرون!
وبعد بی توجه به من و ارسلان،به سمت تخته رفت وشروع کرد به درس دادن!
این یعنی برید گمشید بیرون اعصابتون و ندارم!
من زودتر از ارسلان از کلاس خارج شدم.بعداز من ارسلان اومد بیرون ودرو بست.
زیر لبی گفت:اینم خله ها!
تصمیم گرفتم هرچی که دق ودلی دارم ازش،سرش خالی کنم.
عصبی گفتم:خل تویی نه اون بیچاره!
ارسلان اخمی کرد و باصدایی عصبی وتهدیدآمیز گفت:نشنیدم چی گفتی!؟
-من وظیفه ای ندارم هرجمله ام و دوبار برای شما تکرار کنم جناب ناشنوا الدوله.
ارسلان پوزخندی زدوروی پاشنه پاش چرخید.داشت می رفت به سمت راه پله که باصدای من متوقف شد:
- کجامیری؟!وایسا!می خوام باهات حرف بزنم.
بالحن مسخره ای که واقعا رو مخم بود،گفت:فکر نمی کنی سختت باشه با ناشنوا الدوله حرف بزنی؟!آخه باید هرجمله ات و دوبار برام تکرار کنی!
باصدای محکم وجدی گفتم:نه،سختم نیست!
بااین حرفم،ارسلان به سمتم برگشت وزل زد تو چشمام وگفت:می شنوم.
بانفرت توچشماش نگاه کردم وعصبی گفتم:
- وقتی داشتی اون دربی صاحاب شده رو می بستی هیچ به این فکر کردی که من باید چه غلطی کنم؟!هیچ به این فکر کردی که چند ساعت باید اون تو بمونم تاشاید دست بر قضا یکی بیاد من و ازاون توبیاره بیرون؟!هیچ به بوی حال بهم زن اونجا فکر کردی؟!هیچ به حال من فکر کردی؟!هیچ به...
پرید وسط حرفم و عصبی ترازمن گفت:
بااین حرکتش،بچه ها زدن زیر خنده...منم خنده ام گرفته بود!!خیلی بامزه اَدا در میاورد!
حسینی حسابی ازکوره در رفت وبا صدایی که به زور داشت کنترلش می کرد که بالا نره،گفت: برو بیرون ارسلان.
ارسلان خونسرد تراز دفعه های قبل گفت:واسه چی؟!
- برای اینکه من میگم!
- آخه...
حسینی عصبی پرید وسط حرفش: آخه ماخه نداریم،بیرون!
ارسلان که دید چاره ای نداره و اگه یه ذره دیگه بمونه،حسینی دکوراسیونش و میاره پایین،به ناچار بلند شدو به سمت در کلاس رفت.
حسینی ادامه داد:
- وشما خانوم رحیمی به خاطر بی انظباطیتون باید تشریف ببرید بیرون.ارسلان توهم به خاطر مسخره بازیت باید بقیه کلاس و توحیاط دانشگاه سر کنی!هردوتون هم جلسه بعدی حق پاگذاشتن توکلاس و ندارین تا من تکلیفتون رو روشن کنم!حالا هم بیرون!
وبعد بی توجه به من و ارسلان،به سمت تخته رفت وشروع کرد به درس دادن!
این یعنی برید گمشید بیرون اعصابتون و ندارم!
من زودتر از ارسلان از کلاس خارج شدم.بعداز من ارسلان اومد بیرون ودرو بست.
زیر لبی گفت:اینم خله ها!
تصمیم گرفتم هرچی که دق ودلی دارم ازش،سرش خالی کنم.
عصبی گفتم:خل تویی نه اون بیچاره!
ارسلان اخمی کرد و باصدایی عصبی وتهدیدآمیز گفت:نشنیدم چی گفتی!؟
-من وظیفه ای ندارم هرجمله ام و دوبار برای شما تکرار کنم جناب ناشنوا الدوله.
ارسلان پوزخندی زدوروی پاشنه پاش چرخید.داشت می رفت به سمت راه پله که باصدای من متوقف شد:
- کجامیری؟!وایسا!می خوام باهات حرف بزنم.
بالحن مسخره ای که واقعا رو مخم بود،گفت:فکر نمی کنی سختت باشه با ناشنوا الدوله حرف بزنی؟!آخه باید هرجمله ات و دوبار برام تکرار کنی!
باصدای محکم وجدی گفتم:نه،سختم نیست!
بااین حرفم،ارسلان به سمتم برگشت وزل زد تو چشمام وگفت:می شنوم.
بانفرت توچشماش نگاه کردم وعصبی گفتم:
- وقتی داشتی اون دربی صاحاب شده رو می بستی هیچ به این فکر کردی که من باید چه غلطی کنم؟!هیچ به این فکر کردی که چند ساعت باید اون تو بمونم تاشاید دست بر قضا یکی بیاد من و ازاون توبیاره بیرون؟!هیچ به بوی حال بهم زن اونجا فکر کردی؟!هیچ به حال من فکر کردی؟!هیچ به...
پرید وسط حرفم و عصبی ترازمن گفت:
۲۰.۴k
۰۹ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.